با مداد رنگی هایم
یاد خوب آمدنت را نقاشی كرده ام
و جاده سفید رفتنت را خط خطی ....
روز تولدم را سیاه و روز مرگم را...
واژه هایی كه نقش می بندند
روی كاغذ
برایم بی رنگند!
و نفس هایی كه حبس می شوند درون حنجره ام بی حرف آه ...
" دوســـــــــــــــــــــت دارم بمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــرم "
تا دیگر
پذیرای غم و اندوه نباشم
شوره زار قلبم محتاج باران است
خدایــــــــــــــــــــــــــابگو باران ببارد ...
و باز هق هق گریه این آهنگ بی كلام
و
تكراری اجازه سخن نمی دهد
ساكت و خاموش پی چیزی می گردم
كه سالهـــــــــاست زیر خروارها برگرز سفید پنهان شده بود ...
تا حال از خود پرسیده ای ؟
سرنوشتم را تا كدامین معبد بی نام خواهی برد ؟!
گناهم چیست ؟
كه اینگونه در این زندان اســـیرم
بـــــــــــــــــار غـــــــــــــم سنگین
و طاقت فرساست
یاریم كن
یاریم كن ....