تنهایی من...

سهراب : گفتی چشمها را باید شست !

شستم ولی…..

گفتی جور دیگر باید دید!

دیدم ولی…..

گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی…..

او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید

فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :

دیوانه باران زده...

پس من هم به دنبال تنهایی خویش میروم...

فقط کاش میدانستم که...

تا کی تنهایم...



این نظر توسط خودم در تاریخ 1391/12/19/6 و 1:31 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

در بی کرانه زندگی ، دو چیز افسونم می‌کند : آبی آسمان را که میبینم و میدانم که نیست و خدا را که نمیبینم و می‌دانم که هست..
...........
وبلاگ خوبی داری.. موفق باشی


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: