وب سایت تفریحی


دلتنگم و تنها...

 

کاش پاره ابری میشد دلم

 

و مهربانی می بارید

 

و نگاهم را با نگاهش آشتی می داد

 

آه که دوستت دارم چه کلام کاملی ست

 

و من دلم چقدر تنگ دوست داشتنه


سهراب : گفتی چشمها را باید شست !

شستم ولی…..

گفتی جور دیگر باید دید!

دیدم ولی…..

گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی…..

او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید

فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :

دیوانه باران زده...

پس من هم به دنبال تنهایی خویش میروم...

فقط کاش میدانستم که...

تا کی تنهایم...

دلم می گیرد از هر چه هست


دلتنگ می شوم به هر چه نیست

چه خوب می شد

نبود هر چه هست

بود هر چه نیست

دلتنگی هایم را جایی،جا گذاشته ام

کجا نمی دانم؟

فقط دلم دل دل می کند...خسته ست و افسرده

این روزها...بی خیال...

فقط سرم درد می کند...خسته ست و افسرده

تب می کند نگاه...می سوزد این دلم

قلبم چه بی کس است

دنیا...

همین بس است...

چه شباهت متفاوتی بیت ماست ،


 تو دل شکسته ای ؛ من دلشکسته ام !




روزهای تکراری ، گذشت آن لحظه های بیقراری

گذشت آن شبهای پر از گریه و زاری
 

کمی دلم آرامتر شده
 

فراموشت نکرده ام ، مدتی قلبم از غمها رها شده
 

شب های تیره و تار من
 

مدتی بیش نیست که میگذرد از آن روز پر از غم
 

به یاد می آورم حرفهایت را
 

باز هم گذشته ها میسوزاند این دل تنهایم را

 

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا.....


پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!



گذشته ديگر آن زمانی که فقط يک بار از دنيا می رفتی؛

حالا يک بار از شهر ميروی

يک بار از ديار ميروی

يک بار از ياد ميروی

يک بار از دل ميروی

يک بار از دست ميروی و

هنوز از دنيا نرفته ای

آنقدر  دلش  شکسته بود که اشک توی چشماش  همینطوری داشت حلقه میزد.

رفتم پیشش گفتم چی شده، با همون حالتی که  روی چرخ دستی  نشسته بود  

 

گفت دلم  گرفته  میگفت یه روز  عاشق بوده، میگفت خیلی ها دوسش داشتن...

نمیتونست زیادحرف بزنه آخه زبونش میگرفت شدیدن باهمون لحن وقتی داشتم

از پیشش میرفتم گفت تو رو خدا نرو وایسا یکم با من درد دل کن.  بغلش روی یه

صندلی چوبی نشستم.میگفت وقتی دم پنجره میشینه و گریه میکنه.............همه

بهش میگن دیوونه.میگفت آخه تقصیر من شد که رفت............((یارش و میگفت))

همون که یه مدت بهش عشق میورزید انگار چند سال بود ندیده بودش..... وقتی

گفتم الان کجاست؟گفت نمیدونم ولی امیدوارم حالش خوب باشه . میگفت وقتی

که سالم بودم همه دورم میچرخیدن ولی الان یکی نیست یه سلام بهم بکنه.میگفت

اومد من و رو تخت بیمارستان دید وقتی دکترا بهش گفتن فلج شدم و دیگه مثل قبل

نمیتونم حرف بزنم انگار دنیا رو، رو سرش خراب کردن برای اینکه من و با این حال و

روزنبینه رفت ، رفتش برای همیشه، الانم منتظرش هستم.گریم گرفت نمیتونستم

وایسم پهلوش رفتم …رفتم فقط یک چیز،فقط یک چیز و خوب فهمیدم آدما هیچ وقت

یه آدم و به خاطر خودش نمی خوان …


 

جداییـــــــ ــــــــ نادر از سیمین اسـ ــــکار می گیرد... و........ جداییــــــــ ـــــــ" تو "از من عـــــ ــــمرم را

خـودم با خودم، آشتــی میکنـم...

خودم با خودم، هی بهم میزنـم...

خودم با خودم، زندگی میـکنــم...

خودم میگموهی خودم میشنوم...

خودم با خودم، دردودل میکنــم...

تا از گریه،ازغصه خوابم ببره...

من اونقد تنهــا شدم بعــد ازتو...

که با سایــم اینجا قدم میزنــــم...

بدون بهونه،بـدون دلیل بـرای...

خــــودم عطـــرو گل میخـــــرم...

مثـــــل آدمــــایـی که دیونـــــن...

صـدات میکنم، اسمتـو میبــرم...

‏.

‏.

ته تنـهایی همینجاسـت که میـگن...

این همون آخر دنیاست که میگن...


 تــ ـ ـ ــو مے رو ے و مـטּ فـقـط تـمـاشـایـﭞ مـے کـنـم



   نـﮧ اینکـﮧ بے تـفـــاوﭞ بـاشــم نــﮧ !!



    ولـے مے دانم آنـکـﮧ خـیـال ِ رفـتـن دارد عـاقـبـﭞ خـواهـد



  رفـــتـــــــ ـــــــ...


 نـﮧ بـا اصــرار مے مـانـد نـﮧ بـا اشـک نـﮧ بـا دُعــآ و نـﮧ ...

 


   تـ ـ ـ ـو می رو ے و مـטּ بـﮧ فرداهاے ِ سختـے فکـــر مـے کنم

 



    کــ ــﮧ بــے تو بـایـد بـگــ ــذرد ...



تـ ـ ـ ــو مے رو ے و مـטּ ....

soraqi az ma nagiri,,naporsi ke che hali am

eybi nadare midunam,,,baese in jodayi am...

raftam shayad ke raftanam,,,fekreto kamtar bokone

nabudanam kenare to,,,haleto behtar bokone

laj kardam ba khodam,,,akhe hesset be man aali nabud

ehsase man farq dasht ba to,,,

doosdashtanam khali nabud...

bazam delam gerefte tu in nam name barun

chesham khire be nure cheraq,,,tu khiyabun :(


یادتـــــــــــ باشـــــــــد

که خودت یادم دادی

عشق را چگونه یاد بگیرم!!!

    امــــــــا.......

خودت خیلی زود یادت رفت

 یاد داده هایت را

امروز هم شکست

عهدی که با آمدنت بسته بودم...



 

دیـــشـــبــ

اوَلیـن بـــاری نبود کـــه لبانـم را مـــی بـــوســـید

اشـکـــ را مــی گـویــم

«یاد»تو هم که همه جا با من است..

گاهی دست «خودم» را می گیرم..

می برم هواخوری..

«تنهایی»هم که پا به پایم می رود...

می بینی؟     

وقتی که نیستی هم

جمعمان جمع است ...

گاهے دلمـ از ـهر چه آدمـ است مے گیرد...!

گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد...!

نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـــ...!

ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش... فردا روز دیگر ے ست !

در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است


دل من که به اندازه یک عشق است

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای  گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچه خانمان کاشته ای

و به آواز قناری ها که به اندازه یک پنجره می خوانند

آه ....

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد

سهم من پائین رفتن ازیک پله متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گویند :

دستهایت را دوست می دارم ...

دلگیرم
از آمدن و رفتن خیلی ها
از آدمهایی که نگفته،سرشان را پایین می اندازند...
ناپدید میشوند......
دلگیـــــــــــرم...
رفتن میخواهم !
رفتن میخواهم با آنکه میدانم به جاده ها هم اعتباری نیست
رفتن میخواهم بی آنکه به سر درد هایم مشکوک باشم
دلم سکوت میخواهد بی آنکه قرار باشد لحظه ای آرام بگریزد...
دلم رفتن میخواهد...آنقدر که هیــــــــــچ کجا پیدا نشوم
دلم میخواهد!
بی خیال...
زمان میگذرد من صد بار میمیرم
زنده میشوم و تو نیستی
اصلا هیـــــچکس نیست
خدا هم رفته...

روزے میــرسَـב


بـــے هیــــچ خَبـــَـــرے


بــآ کولـــﮧ بــــآر تَنهـــآییـَمــ


בَر جـــآده هــآے بـے انتهــــآے ایـלּ בنیــآے عَجیـبــــ


رآه خــــوآهمــ افتـــــآב


مَـــלּ کـــﮧ غَریبـــــمــ


چــﮧ فَــــرقے בآرב

 کجـــــآے ایـــن בنیــــــآ بـآشــــمــ


همــه جــــآے جهــــآלּ

تنهـــــآیے بــــآ مَـــלּ استـــ…

هــنــوز بـــرایــت مــی نــویســم،


درســـت شــبیــه دخــتــركــي نــابــیــنا کــه ،


هــر روز بـــرای مــاهــی قـــرمــز مــرده اش غـــذا مــی ریــزد ..

چگونه باور کنم که نیستی،

وقتی هنوز صدای گرم و مهربانت در گوشم شنیده می شود

چگونه باور کنم که پر کشیدی،

وقتی هنوز سرمست تماشای زیبایی ات هستم.

باور نمی کنم،

چرا که در لحظه لحظه هایم حضور داری،

تو در زلال آبشاران جاری هستی

و

در لطافت عشق به چشم می خوری

هنوز هستی و تا همیشه خواهی بود…

این اتاق من است

 

وقتی وارد شدی

 

آنقدر کوچک می شود

 

که دیگر جایی برای نشستن

 

باقی نخواهد ماند

 

مگر در" آغـــــوش مـــن

چوپان قصه ی ما دروغگو نبود،

او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سر می داد

افسوس که کسی تنهاییش را درک نکرد

و همه در پی گرگ بودند...!!!

رنگ آرزوهایم این روزها خیلی پریده
تو اگر دستت به آسمانش رسید

چند تکه ابر نقاشی کن

تا دل من به ابرها خوش باشد...

تعداد صفحات : 31