یکنفر در همین نزدیکی ها
چیزی
به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است ...
خیالت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببند
یکنفر برای همهنگرانی هایت بیدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیا
تنها تو را باور دارد ...
گاهی باید بغضت را بخوری و اشکت را تف کنی
که مبادا دل کسی بلرزد
حتی در تنهایی خودت هم حق اشک ریختن نداری
چرا که قرمزی چشماهیت ، دل می شکند...
آری
کوه بودن به سنگ بودن نیست...!!!
بعـضی وقتها اونقـدر دلتنگه کسی میشی که اگه بفهمه
خودش از نبودن خودش خجالت میکشه...
بـ ـہ یاב בاشتـ ـہ باشـــــ
این בل نوشتـ ـہ ها را
نمی دانــــــم چـــــــرا حرفــــــــهایم،
به جـــــــــــــای گلو
از چشمهایم بیرون می آیند…
گاهی دلم می خواهد
یک نفر باشد، یک دیوانه .
یک دیوانه باشد که بغض داشته باشد،
غم داشته باشد
مانند من خسته از دنیا باشد ،
ترسیده باشد، تنها مانده باشد.
حس گند ظهر جمعه را فهمیده باشد.
یک نفر که بیاید و روبرویم بایستد با لبهای آویزان،
چشم های سیاه مانند روزگار
زل بزند به من با چشمان آماده بارش. چیزی نگوید،
چیزی نگویم، چیزی نخواهد، چیزی نپرسم
بفهمد با سکوت هم میتوان سخن گفت.
بیاید نزدیک، خودش را بیاندازد در آغوشم،
خودش را در بغلم گم کند، بغضش بترکد،
هق هق کند، اشک بریزد، کل زندگی را نا سزا گوید
صورتش و لباسم را خیس کند.
یک نفر باشد که به من تکیه کند،
که آرام بگویم «نگران نباش، من اینجا هستم»
یک نفر که آرام هم نشد، نشد.
فقط بداند که من آنجا هستم.
حالم خوب است!
خوبِ خوب!
آنقدر خوب که گلویم امشب مهمانی به راه انداخته!
بغضم بد هوسِ رقصیدن کرده است!
هیچ چیـز از تـو نمیخـواهــم
فقط بـاش.. فقــط بخــــند
فقط راه بــــرو
نـه. راه نــرو
میتــرسـم پلک بــزنم
دیگــر نبـاشـی
از دودلی هایِ خودم
و دوگانگی هایِ تو
از تمامِ تردیدهایی که بینِ من و تو فاصله انداخته تا من کنارت نباشم
می ترسم از اینکه سهمِ من فقط زمزمه ایی از دوست داشتن هایِ پوچ باشد
به کائنات قسم دلواپسِ لبخندهایِ فردایِ تو هستم
می بینم یک نفر در کمین است تا این عشق را فریب دهد
و کلاغ ها سیاه بپوشند و جار بزنند
در این نزدیکی ها فاصله بیدادِ
بیداد می کند . . . .
یـہ مـَنبعِ آرامِش میخوامـ ...
یـہ شونہ ....
یہ کوه دلخوشےِ ...
یـہ " تــ ـو "...
میخواهمتـــــــــــــــــ ـــ…
ولــــی…
دوری…
خیلی خیلی دور
نه دستم به دستانـــــــت میرسد
نه چشمانم به نگاهتــــــــــــــــــ
تو هم نمیخوانی تا وقتی تلف شود بیهوده
پسرکی سرخوش هم نیستم که ادعاهای واهی داشته باشم
برای دلی چون خودم مینویسم
برای آنکه میخواهد چون من
قلم مینهم تا یادم برود چه هستم!
تا یادم برود برای چه هستم
این روزها چون طبلی توخالی میمانم!
که فقط سر و صدایی دارد برای خالی نبودن عریضه
که اگر همین سر و صدا هم نباشد
بی امان عزلتی برمیگزینم برای رفــــتــــن ! ....
هر لحظه تو را میخوانم
هر دم صدایت میزنم
و تو بدان
این صدا از جنس احساس است
از جنس عشق
از نور
طلب کردنت لحظه ای از من جدا نخواهد شد
و از این دل ویرانه . . . .
آن هنگام که میبینی و نمیتوانی دم بربیاوری
آن هنگام که باید تمامی حس های پشت قلبت را پنهان کنی
و چه تلخ تر است حکایت بودن در عین نبودن!
آن هنگام که میخواهی غرق در وجودت شود
آن هنگام که میخواهی چشمان پر ز شورش را به نظاره بنشینی
و چه مرگ آور است نشنیدن عشق از زبان معشوق!
صبر پیشه کرده ام تا طلوعی دوباره برای دوست داشتن
یـکــ اتــآقِ تـآریک
یـکـ مـوسیقـے بے کَلآم
یـکـ فنجـآن قهـوه بـهـ تَلخـی ِ زهـر !
وَ خـوآبـے بـه آرآمـے یـکــ مـَرگ هَمیشـگـے . . .
شعــله هــای نــا امیــدی ام را
بــا نیــم نگــاهـی،
تــا ابــراهیــمانــه از آن بگــذرم
کــه در آتشــم ایــن روزهــا از ســردی ات!
دیگر نمیدانم چه کنم یا چه بگویم....
خسته ام...
کمی هم بیشتر...
فراتر از تصورت...
سخت است برایم توصیفش...
تا به حال نمیدانم دیده ای درماندگی ها و بی قراری های من را یا نه؟!...
بغض فرو خرده در گلویم...
بهانه گیری های دل بی قرارم...
ویا غم نهفته در نگاهم...
که به خدا قسم...
هیچ یک از این ها دیدن ندارد..
و بغض گلویم ، زخم می زند آخرین نفس هایم را
به فریادم برس ، خدای مهربان
نمی خواهم کـــسی
شـــال گردن اضافی اش را
دور گـــردن احســـاسمـــــــــــــ بیاندازد . . . !