وب سایت تفریحی
➹ ❤ ❤ ❤ برای تو که عشق منی ❤ ❤ ❤ ➹


ستاره بارونه چشاش
اشکاشو دست کم نگیر

بگو بخنداش مال تو
گریه هاشو ازم نگیر


از تو نگاه اون بچین
ستاره های بی شمار

بار جداییشو ولی
رو شونه های من بزار


گریه هاشو به من بده
خنده ی چشماش مال تو

اشکای شورش مال من
بگو بخنداش مال تو


فقط میخام بارونی شه
بباره رو ترانه هام

من از چشای خیس اون
چیزه زیادی نمیخام


بهشت چشماش مال تو
من تو نگاش گر میگیرم

تو مهربونیشو میخای
من واسه اخماش میمیرم


من نمیخام برنده شم
بردنه من شکستشه

اما حسودی میکنم
به دستی که تو دستشه 




تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟




تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،
که از شرم نبود شاد‌پیغامی،
میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند
چیزی نمی‌خواهد




و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟




تو از خورشید پرسیدی، چرا
بی‌منت و با مهر می‌تابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی
از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟




تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟
تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟




تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟



تو آیا هیچ می‌دانی،
اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟
نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از عشق است…




تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟!




ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله می‌سازی؟




نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!
که فردا می‌رسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب می‌آید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!




تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟



نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟




جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیده‌ام در تو!
که عاشق بوده‌ام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته می‌دانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته می‌خوانی

بهش بگید اینجا یکی منتظره عبوره شه

 

بهش بگید اینجا یکی دیوونه ی غرورشه

 

بهش بگید اگه نیاد یه نفر اینجا میمیره

 

بهش بگید یکی داره از دوریش اتیش میگیره
بگید از اون روزی که رفت پرنده ای نمیخونه


 

بهش بگید بی معرفت میذاشتی عکسات بمونه
میذاشتی چتر زندگیم یه خورده بارونی بشه

 

توو حسرت روزای خوش گذاشتی قربونی بشه

 

بهش بگید که چشمامو برنمیدارم از حیات
بهش بگید اینجا یکی میمیره واسه اون صدا


 

کاش میدونست دنیا برام بدون اون یه زندونه
از روزی که رفته شدم مثل یه دیوونه

ستاره بارونه چشاش ... اشکاشو دست کم نگیر
بگوبخنداش مال تو ... گریه هاشو ازم نگیر
از تو نگاه اون بچیـــن ... ستاره های بی شمـــار
بار جداییشــو ولی ... رو شونه های من بذار



گریه هاشو به من بده ... خنده ی چشماش مال تو
اشکای شورش مال من ... بگو بخنداش مال تو
فقط می خوام بارونی شه ... بباره رو ترانه هام
من از چشای خیس اون ... چیز زیادی نمی خوام



بهشت چشماش مال تو ... من تو نگاش گر می گیرم
تو مهربونیشو می خوای ... من با زخماش می میرم
من نمی خوام برنده شم ... بردن من شکستشه
اما حسودی می کنم ... به دستی که تو دستشــــــــــــــــــــــــه



گریه هاشو به من بده ... خنده ی چشماش مال تو
اشکای شورش مال من ... بگو بخنداش مال تو
فقط می خوام بارونی شه ... بباره رو ترانه هام
من از چشای خیس اون ... چیز زیادی نمی خوام



گریه هاشو به من بده ... خنده ی چشماش مال تو
اشکای شورش مال من ... بگو بخنداش مال تو
فقط می خوام بارونی شه ... بباره رو ترانه هام
من از چشای خیس اون ... چیز زیادی نمی خوام

 
گریه هاشو به من بده ...


 

مرا ببخش .. اگر به تو پیله کردم . کمی طاقت بیار . پروانه میشوم و میروم ...
گروه اینترنتی ایران سان
عکس هایت ، هنوز برایم می خندند ... هر روز به بهانه ی یک خنده ی جدید ، نگاهت می کنم...!!
دل آدم ... گاهی چه گرم می شود به یک " دلخوشی کوچک " ... به یک " هستم " ... به یک " نوازش " ... به یک " آغوش "  
گروه اینترنتی ایران سان
زًنـــــها مثل ســـکوت هستند... با کوچکترین حـــــرفی میشکنند...! مًــــردها مثل « باران بهاری » هستند . هیچوقت نمیدانید کی می آیند ، چقدر ادامه دارد و کی قطع میشود...!  
گروه اینترنتی ایران سان
قاصـــ ـدک برو آن گوشـــ ـه باغ سمت آن نرگـــ ـس مســـ ـت و بخوان در گوشـــ ـش:یک نفر گوشـــ ـهء باغ یاد تــ ـو را بوی تــ ـورا لحظــ ـه ای از یاد نخواهــ ـد برد . . .
چه قدر سخته منطقی فکر کنی...وقتی احساساتت داره خفت میکنه...! چه قدر بده ترس از دست دادن!
دوســـت دارم این رو نوک پنجـــــه بلند شدن ها رو و بوســــیدن لب های تـــــــــو را همان لحظه هایی که تو یک عالمه مــَــــرد می شی و مــَـــــن یک عالمه زن !!
گروه اینترنتی ایران سان

هرچقدر بیشتر میخواهمت . . . دورتر میشوی . . . . . . برگرد ! . . . قول میدهم دیگر دوستت نداشته باشم
 
مـن زانــو هـایـم را بــه آغـوش کــشیده بـــودم... وقتــی تــو بــرای آغــوش دیـگری... زانــو زده بـودی
 
مرا دوست داشته باش، امــــــا؛ تجربه ام نکن . . . برای آموختن، ابزار مناسبی نیســـــتم...
 گروه اینترنتی ایران سان
خـــــــــــدایا شکر‌ به خاطره همهٔ داده‌ها و نداده هایت داده‌هات نعمتــــــــــ ، نداده‌ها هم حکـــــــــــمت ...
 گروه اینترنتی ایران سان
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اصراف محبت است.
 گروه اینترنتی ایران سان
لعنت به تو ای "دل" که همیشه جائی جا می مانی که تو را نمی خواهند...!!
 گروه اینترنتی ایران سان
بــه بـــــودن هـــا ، دیـــر عـــادتـــ کن... ! و بــه نبــودن هـا ، زود ...! آدم هــا ، نـبودن را بهـتر بلـدنـــد !!  
گروه اینترنتی ایران سان
دنیا سه پیچ داره : تولد ، رفاقت و مرگ. سر پیچ دوم دیدمت تا پیچ سوم باهاتم
گروه اینترنتی ایران سان
لطفا پلک مرا بردار به ابرویم گره بزن تا دیگر اشتباهی خواب آمدنت را نبینم...
گروه اینترنتی ایران سان
لعنتی هـَرچــه داشتــَم رو کـَردَمـ ! امــاتــو... اســیر نشــدی... سیــر شــدی!
گروه اینترنتی ایران سان
دست هایت...
کجاست...
که کنار بزند...
دلتنگی ام را...
گروه اینترنتی ایران سان
مـهـربـان کـه مـیـشـوی . . . دلـم بـیـشـتـر تـنـگ مـی شـود بـرایـت . . .
بـر بـالای افــ ـق ایـــستـ ـاده ام

بـه روزی مـ ــی انـدیـشـ ــم کـه بـا تــو بـاشـ ــم

جــانم را بـه بـاد صبـــ ـحگـاهــی می ســ ــپارم

بـا هــمه خـداحـ ـــافظی می کـــنم

چــرا که تـــو در مــ ـنی ، در تــارو پودم

و موجـ ــی لــطیف برخاســ ـته از جــان تـو

تـا عـــمق وجــودم مــ ـی دود

و راهــی جــ ـاودانـه پـــیش رویــ ـم گســـترده مـی شود

و مــن پــ ــرواز مـی کنــ ـم بـه سـوی تو

به تــو می اندیــشم، به ارمـ ـــغان صبـح

به نــ ـامــت

کــ ـه عاشــقانه بر زبـان جـ ـاری می کنم

بــه تـــو می انــدیشـم ای عشــ ـــق بی پایانم ....

آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم.

خود به خود هوس باران را می کنم.

آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود.

هوس یک کوچه تنها را می کنم.

آن لحظه است که دلم می خواهد

تنهایی در زیر باران بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم

قدم بزنم تا خیس خیس شوم ،

خیس تر از قطره های باران…. خیس تر از آسمان و درختان

آن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم می خواهد باز زیر باران بمانم ،

دلم نمی خواهد باران قطع شود.

دلم می خواهد همچو آسمان که بغضش را خالی می کند ،

خالی شوم ...

از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهایی

تنها صدای قطره های باران را می شنوم ،

اشک می ریزم ،

و آرزوی یارم را می کنم

دلم می خواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کند

لحظه ای که آرام آرام می شوم

و دیگر تنهایی را احساس نمی کنم ،

چون باران در کنارم است.

باران مرا آرام می کند ،

مرا از غصه ها و دلتنگی ها رها می کند و به آرزوهایم نزدیک می کند

آن دم که باران می بارید ، بغض غریبی گلویم را گرفته بود ،

دلم می خواست همچو آسمان که صدای رعدش

پنجره های خاموش را می لرزاند فریاد بزنم ،

فریاد بزنم تا یارم هر جای دنیاست صدای مرا بشنود.

صدای کسی که خسته و دلشکسته

با چشمان خیس و دلی عاشق در زیر باران قدم می زند ،

تنهایی در کوچه های سرد و خالی…

کجایی ای یار من ؟

کجایی که جایت در کنارم خالی است.

در این شب بارانی تو را می خواهم ،

به خدا جایت خالی خالی است.

کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شد

تو بودی شبی عاشقانه با هم داشتیم

تو که نیستی منی که همان مرد تنها می باشم

قصه ای غمگین را در این شب بارانی خواهم داشت.

قصه مرد تنها در یک شب بارانی ،

شبی که احساس می کنم بیشتر از همیشه عاشقم.

آری

آن شب آموختم که

باران بهترین سر پناه من برای رفع دلتنگی هایم است....

کـــــــــاش هیـچـوقــت
آرزو نمی کردم کفش های مــادرم اندازه ام شود !


 

هی کافه چی!
میزهایت را تک نفره کن! نمی بینی؟! همه تنهایندـ …


 

میخواهم امشب طعم شیرین خواب را از چشمهایت بگیرم
میخواهم فقط برای تو چشمهایم را
نذر باران کنم….


 

مــــرا از بـنــد آویــــزان کـنـیــد ! ســــر و تـــه ….! شــایـد فـکــــرش از ســرم بـیـفـتـــد … !!!

 

آنهایی که بلند می خندد ، بی صدا گریه می کنند ….!

 

با زندگی قهر نکن! دنیا منت هیچ کس را نمی کشد…

 

زبان مشترکی داریم
با این همه
یکدیگر را نمی فهمیم

ما
باید
مثل غارنشین ها
تنها به علامت دست های مان
اکتفا می کردیم
آن وقت شاید هیچ سوء تفاهمی
میانمان جدایی نمی انداخت


 

یکبار هم وقتی منتظرت نیستم …. به سراغم بیا….. بگذار خیالم غافلگیر شود ….

 

مــن بی تو بودن را…
با پرنده هایِ ایوان… با دو خط شعرِ شاملو…
با ابرهایِ نمناکِ آسمان…
با غزلی از حافظ -به همین سادگی- به سر میکنم. . .


 

ایـــن بـــار ،
سیـــگار را بـــکش ،
از طـرفـــی کـــه مـــی ســـوزد ؛
تـــا بــــدانــی چـــه میـــکشم …


 

تنهایی را دوست دارم… بی دعوت می آید, بی منت می ماند… بی خبر نمیرود ...

 

آنقدر خوب هستم،که ببخشمت… اما.. آنقدر احمق نیستم،که دوباره به تو اعتماد کنم…!!




از
از "تو" بدم می آید! ... ببخشید!

تو سنگی!
و من یک تکه شیشه!
"سنگ بودن تو" شاید که شوخی باشد
"ولی شکستن من"
جدی است!

***

از "تو" بدم می آید!
ببخشید!
از واژه ی "تو"
چه می شد اگر همه شعر های "من"
با "تو "آغاز نمی شد؟!

***

می خواهم گریه کنم!
وقتی که زبانت می گیرد
و مرا- لحظه ای- "شما" خطاب می کنی
"من"فاصله "شما"را با "تو"
چگونه باید پر کنم؟

غم دوری از چشات منو آخر میکشه
به خودم میگم میای بیخودی دلم خوشه
بیخودی فکر میکنم یه روز از راه میرسی
دوباره میبینمت توی اوج بی کسی



بیخودی منتظرت لب جاده میشینم
بیخودی هر ثانیه تو رو از دور میبینم
بیخودی دلم خوشه به دنبال دیدنت
ساعت و کوک میکنم لحظه ی رسیدنت



بیخودی حروم میشن لحظه هام به پای تو
تو که دوستم نداری از خیال من برو
غم دوری از چشات دلمو میلرزونه
بی ستاره شدم و هیچ کسی نمیدونه



غم دوری از چشات منو آخر میکشه
به خودم میگم میای بیخودی دلم خوشه
بیخودی فکر میکنم یه روز از راه میرسی
دوباره میبینمت توی اوج بی کسی



بیخودی حروم میشن لحظه هام به پای تو
تو که دوستم نداری از خیال من برو
غم دوری از چشات دلمو میلرزونه
بی ستاره شدم و هیچ کسی نمیدونه





 

این روزها حجم زیادی از خدا را نفس می کشم

من مقدس شده ام

و شاید به پایان زندگی ققنوس رسیده ام

دلم برای پروانه های آبی کوچک تنگ می شود وقتی در امتداد کودکی دلتنگم

کسی مرا نخواهد فهمید

مرا زمستان با خود برده است گویا ....


آخرین حرف تو چیست؟

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها!

یک طرف پنجره ها!

در همه آوازها! حرف آخر زیباست!

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

امروز آمدی‌ که‌ خداحافظی‌ کنی‌

رد شد شبیه‌ رهگذری‌ باد، از درخت‌

آرام‌ سیبِ کوچکی‌ افتاد از درخت‌

افتاد پیشِ پای‌ تو، با اشتیاق‌ گفت:

ای‌ روستای‌ شعر تو آباد از درخت،

امسال‌ عشق‌ سهم‌ مرا داد از بهار

آیا بهار سهم‌ تو را داد، از درخت؟

امشب‌ دلم‌ شبیه‌ همان‌ سیب‌ تازه‌ است‌

سیبی‌ که‌ چید حضرت‌ فرهاد از درخت‌

کی‌ می‌شود که‌ سیب‌ غریبِ نگاه‌ من‌

با دستِ گرم‌ تو شود آزاد از درخت‌

چشمان‌ مهربان‌ تو پرباد از بهار

همواره‌ رهگذار تو پرباد از درخت‌

امروز آمدی‌ که‌ خداحافظی‌ کنی‌

آرام‌ سیب‌ کوچکی‌ افتاد از درخت!

اگه رفتی اگه تنها موندم

کاش همون ادم سابق بودی



منو یادت نمیاد میدونم تا همین جاشم ازت ممنونم

دیگه حتی نفسم در نمیاد کاری جز دعا ازم بر نمیاد

برو خوش باش برو شیرینم

من به اینده تو خوش بینم



برو که الهی خوش بخت بشی مثل من درد جدایی نکشی

نوش جونت همه بی کسیام برو خوشبخت بشی

منو ول کردی با دلواپسیام برو خوشبخت بشی

اگه رفتی اگه تنها موندم برو خوشبخت بشی

اگه تو خاطره هات جا موندم برو خوشبخت بشی



نوش جونم که همش دلتنگم نگران من نباش

اگه گریه داره این اهنگم نگران من نباش

اگه عمرم داره از کف میره نگران من نباش

اگه هر شب نفسم میگیره نگران من نباش



کاش که میشد با دلم میساختی تو همنوز دل منو نشناختی

کاش مثل گذشته عاشق بودی کاش که اون ادم سابق بودی

برو خوش باش برو شیرینم من به اینده تو خوش بینم

برو که الهی خوشبخت بشی مثل من درد جدایی نکشی



نوش جونت همه بی کسیام برو خوشبخت بشی

منو ول کردی با دلواپسیام برو خوشبخت بشی

اگه رفتی اگه تنها موندم برو خوشبخت بشی

اگه تو خاطره هات جا موندم برو خوشبخت بشی



نوش جونم که همش دلتنگم نگران من نباش

اگه گریه داره این اهنگم نگران من نباش

اگه عمرم داره از کف میره نگران من نباش

اگه هر شب نفسم میگیره نگران من نگران من نگران من نباش



روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن
از در نشد از پنجره، زوری خودت رو جا نکن
آدمکای شهر ما، بازیگرایی قابلن
وقتش بشه یواشکی رو قلب هم پا می ذارن



تو قتلگاه آرزو عاشق کشی زرنگیه
شیطونک مغزای ما دلداده دورنگیه
دلخوشی های الکی، وعده های دروغکی
عشقاشونم خلاصه شد، تو یک نگاه دزدکی



آدمکای شب زده، قلبا رو ویرون میکنن
دل ستاره ی منو، از زندگی خون میکنن
ستاره ها لحظه ها رو، با تنهایی رنگ میزنن
به بخت هر ستاره ای، آدمکا چنگ میزنن



عمری به عشق پر زدن قفس رو آسون میکنن
پشت سکوت پنجره چه بغضی بارون میکنن!
مردم سر تا پا کلک، رفیق جیب هم میشن
دروغه که تا آخرش، همدل و هم قسم میشن



رو دنده حسادتا زندگی رو میگذرونن
عادت دارن به بد دلی نمی تونن خوب بمونن
قصه روزگار اینه، به هیچ کسی وفا نکن
روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن


روزی خیانت به عشق گفت:دیدی؟من بر تو پیروز شده ام

عشق پاسخی نداد

خیانت بار دیگر حرفش را تکرار کرد

ولی باز هم از عشق پاسخی نشنید

خیانت با عصبانیت گفت:چرا جوابی نمی دهی؟



سپس با لحنی تمسخر آمیز گفت:انقدر بار شکست برایت



سنگین بوده است که حتی توان پاسخ هم نداری؟



عشق به آرامی پاسخ داد:تو پیروز نشده ای

خیانت گفت:مگر به جز آن است که هر که تو آن را عاشق کرده ای



من به خیانت وا داشته ام ؟

عشق گفت:آنان که عاشق خطابشان می کنی بویی از من نبرده اند

...........چرا که عاشقان هرگز مغلوب عشق نمی شوند

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را، نشنوی

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،

می خواهم بدانم،

دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی

تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟

دستــ ـم را بالا مــ ـی برم

و آسمان را پایین مــ ـی کشـــ ـم

مــ ـے خواهــــــ ـم بزرگــــــ ـی زمین را نشان آسمان دهـــــــ ـم !

تا بداند

گمشده ے من

نه در آغــــ ـوش او . . .

که در همین خاک بـــــــ ـی انتهاست

آنقدر از دل تنگـــــ ـی هایـــــــ ـم برایش

خواهــــــ ـم گفت


تا ســـ ـرخ شود . . .

تا نــــ ـم نــــ ـم بگرید . . .

آن وقت رهایش مـــ ـی کنــــــــ ـم

و مـــ ـی دانــــــ ـم

کســــــ ـی هــــــ ـرگــــــ ـز نــــــ ـخواهد دانست

غـــــــ ـم آن غروب بارانـــــــ ـی

همه از دلتنگـــ ـی هاے من بود . . . !

مگـــــــــــــــه بـــــــــــــا تــــــــــــــو بــــــــــد بــــــــــــــودم

 

از حالا دیگه تو واسه م غریبه شدی

از حالا نمی تونم تو رو عاشق بدونم

 

تو حال منو دیدی از من تو بریدی

از این همه احساس و از این همه عشقم خجالت نکشیدی

 

از حالا دیگه تو واسه م غریبه شدی

از حالا نمی تونم دیگه یادت بمونم

از حالا فقط با خاطراتت سر می کنم

از حالا نمی تونم تو رو عاشق بدونم

 

مگه با تو بد بودم

مگه تو رو رنجوندم

مگه عشقم بهت کم بود

مگه قلبتو سوزوندم

 

از حالا دیگه تو واسه م غریبه شدی

از حالا نمی تونم دیگه یادت بمونم

از حالا فقط با خاطراتت سر می کنم

از حالا نمی تونم تو رو عاشق بدونم




دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.

زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.

زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید

تعداد صفحات : 31