وب سایت تفریحی

دیگر از هرچه هست بیزارم مثل ابر بهار می بارم

برو ای آنکه بعد دیدارت گره افتاده است در کارم

کم کم این روزها خودم دارد باورم می شود که بیمارم

یک نفر گفت خوب خواهم شد به فراموشیت اگر بسپارم

دیدم از دست می رود عمر دست اگر روی دست بگذارم

گفتم ای عشق اگر که بعد از این بدهی مثل قبل آزارم

به تمام گذشته ام سوگند روی قلبت گلوله می کارم

دوباره باز هوای بارانی

می و خمار و لعل لبی


که تا همیشه طعم آنرا نمی دانی


دوباره باز بهار و رخوت و مستی


هزار حس جوشیده در میان این قلب زندانی


نفس نفس کنار تو بودن های منو


این نگاه های ویرانگر تویی که راز مرا نمی دانی


بهار من ، خیال جان فزای من


میان این همه بهار


میان این همه خیال


اگرچه باورت نشد منم


ولی منم همان خزان جان گرفته از خیال یک بهار


تویی تمام آن خیال من


میان این من و تو


چه مانده تا ما شدن


بهار من شکوفه ای نداده از فراق تو


خیال من، تنها تو تنها تو .....

تورامی خوانم و تورا باتمام حنجره ها صدا می کنم...

ای عابرکوچه های بی کسی ام...

چرادیگرقدم درچشمانم نمی گذاری؟

چرا می خواهی دراین خزان سکوت، پشت این پنجره ،چشمانم یخ بزند؟

چشمانم تمام وجودت را زمزمه می کند...

درون غارتنهایی ام، برای دوریت،دلواپسی ترین ثانیه ها راسپری می کنم...

تورامی خوانم...

دراین برهوت غم، ثانیه ای همدم من باش؛ زیرپاهایم غم سبز شده...

چشمانم را هنوز درمسیرراهت قربانی می کنم...

تورامی خوانم...

چرانمی آیی...؟

تورامی خوانم...

هنوزم فراموشت نکرده ام بااین که فراموش شده ام!



هنوزم صدایت رامیشنوم بااینکه صدایم نکرده ای!



هنوزهم همه جامیبینمت باینکه به دیدنم نیامده ای!



هنوزهم باعشق توپابرجام بااینکه خودت رازیرباعشق دیگری شکسته

ای !



هنوزهم همان طورمقدس دوست دارم بااینکه زندگی خودرابه تباهی

کشانده ای!



هنوزهم چشمانی به اشتیاق نگاهت منتظرندبااینکه چشم برچشم

دیگری دوخته ای!



هنوزهم دلواپس دلنگرانی های توام بااینکه ازهمه آدمها بریده ای!



به هزاران شادی نفروشم غم پنهان ن تورا


نه رد می شی، نه می مونی
تبت بدجور واگیره
منو با دست کی کُشتی
که پای هردومون گیره

منو کُشتی و آزادی
نه زندونی نه تبعیدی
میون ما دو تا مجرم
به کی حبس ابد می دی

داری گم می کنی راه و
امیدی نیست پیدا شیم
من این دستا رو می بوسم
بذار همدست هم باشیم

یه عمره زیر این سقفیم
تو رو با من همه دیدن
بری هر جای این دنیا
بهت شک می کنن بی من

تو تا وقتی که اینجایی
به رفتن اعتقادی نیست
خودت باید ازم رد شی
به من هیچ اعتمادی نیست

عذاب با تو سر کردن
برای من یه تسکینه
تو چی می فهمی از من که
عذابم با تو شیرینه

یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد .

یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .

یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .

یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست .

یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم .

یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند .

یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند ، یادمان باشد که که دلی نو بخرم .

یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی .

یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند .

یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم .

یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند .

یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی ، من هم برایت عزیز باشم .

یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد .

یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه !

یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند .

یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است .

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست .

یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم .

یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق ، باید احمق بود !

یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!

یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم .

یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند ، هرکسی سهم خودش را می آفریند .

یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست .

یادمان باشد که : پیش ترها چیز هایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند .

یادمان باشد که : آنچه امروز برایم مهم است ، فردا نخواهد بود .

یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آنها که منتظر کمکشان نشسته ایم .

یادمان باشد که : من « از این به بعد » هستم ، نه « تا به حال » .

یادمان باشد که : هرگر به تمامی نا امید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی .

یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد .

یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد .

یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود .

یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک .

یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند .

یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: «حمل باری که خودم هستم» تا آخر راه .

یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است ، انبار مهمات .

یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه .

یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است .

یادمان باشد که :همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است .

یادمان باشد که : امید ، خوشبختانه از دست دادنی نیست .

یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه .

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

دوست می شوم

دوست می شوم

با تمام غصه ها

با کتابهای نخوانده

با کمد های نا منظم

با چشمهای نا مهربان

با تمام دلتنگی های عصر جمعه

با گل زرد نیمه کاره روی بوم

با خستگی های هر روزه ام

با دغدغه های فکریم

با احساسهای دوست داشتن دیگران

دوست می شوم با دوری تو

با دوست نداشتنت

با زندگی

با بی کسی

دوست می شوم

با تمام دشمنی ها

با حرفهای نگفته ام

دوست می شوم

با خودم .

سحر نزدیک است

آسمان آرام

قلبها بی باران

دوستی شایدمعنی دار

چشم ها در راه

بلبلان آواز خوان

برکه های عشق پر آب

رودها در جریان

راه بیراه است ولی

آشنایی در راه

فکر که می کنم آسمان مال من نیست

چشمهایت

دستهایت

خودت

احساست هم مال من نیست

نمی دانم چرا هنوز در فکرم نقش بسته ای

باید آسمانم را از تو پس بگیرم .

.....

چشم که باز می کنم تو در کنارم هستی

با خیال آسوده دوباره چشمانم را می بندم

بیدار که می شوم تو نیستی

هیچ وقت نبوده ای .

......

می ترسم بگویم بیخیالم

عاشق هم نیستم

معشوق هم نیستم

فقط این را می دانم که نمی دانم کیستم .

.....

چشمهایت را اقیانوس اشک می برد و من در تمنای چشمهای بارانی ات

خودم را به سرنوشت مبهمت گره می زنم

تو پر می شوی از من و شاید هم لبریز

و من خالی تر

اقیانوس چشمهایت هم خشک می شود

می دانم باید بروم

این گره را بگشایم باید

ولی دست و دلم می لرزد

می ترسم

از سقوط احساس بی دریغم

چشمهایم را اقیانوس اشک می برد

کسی نیست

در تمنای چشمهای بارانی ام خودش را به سرنوشت مبهمم گره بزند .

خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند

سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند



عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار

این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند



ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت

عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند



این چندمین شب است که بیدار مانده ام

آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند



بیتاب از تو گفتنم آوخ که قرنهاست

آن لحظه های ناب قبولم نمی کند



گفتم که با خیال دلی خوش کنم ولی

با این عطش سراب قبولم نمی کند



بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام

حق دارد آفتاب قبولم نمی کند

منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

در چشمانت خیره شوم

دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم منتظر لحظه ای هستم

که در کنارت بنشینم سر رو شونه هایت بگذارم....

از عشق تو.....از داشتن تو...

اشک شوق ریزم منتظر لحظه ی مقدس که تو را در

آغوش بگیرم بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم

وبا تمام وجود قلبم وعشقم را به تو هدیه کنم

آری من تورا دوست دارم

وعاشقانه تو را می ستایم
Heart دوستت دارم عشق من Heart

وقتی که خورشید به پیشواز شب می رود

و کوچه از آخرین عابر تهی می شود ،

من با کوله باری از غم و درد می روم

و تو را با تمام خاطرات دیرین

در میان کوچه های ساکت شب تنها میگذارم

اما بدان نبض خاطرم هر لحظه به یاد تو می تپد

روزهایم را چون رویایی بی معنا به دیوار نیستی کوبیده ام

نمیدانستم که جسد خونینشان را باید در قلبم دفن کنم

چند وقتی است نگاه ها سنگین شده است

هر کس از کنار من رد میشود

با ناخن هایش روحم را خراش می دهد

دیگر نمی خواهم سنگینی نگاه را احساس کنم

من همیشه از سکوت گریزان بودم ،

سال ها است که سکوت کرده ام

و اینک ترس من را تکان می دهد

و من پیوسته به عقب بر میگردم

و از خود این سوال را بارها پرسیده ام

که آیا من راه را عوضی آمده ام ؟

روزی که حرف ها خاتمه یافت ؟

روز مرگ من نزدیک است !

 

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا

دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

 

در سنگسار ، آینه ای را که می برند

شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

 

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم

در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

 

امکان رستگاری من گر نبوده است

بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

 

با نیت بهشت اگرم آفریده است

می راندم به سوی جهنم چرا خدا

 

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو

کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

 

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم

تا از عصا نساخته است اژدها خدا


به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا

مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا



غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد

مکن عمر مرا ای عشق بیش از این تباه اینجا



برای چرخش این آسیاب کهنة دل سنگ

به خون خویش می‌غلتند صدها بی‌گناه اینجا



نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم

بپرس از کاروانهایی که گم کردند راه اینجا



اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست

نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا



تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست

هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند

در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست، می رود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده است

آخر، خلاف آنچه که گفته است می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست میرود

هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود..

با من بیا پری قصه های دیروزی

با من بخوان

همان ترانه های شاد دیروزی

با من بیا به چیدن لحظه های بی تکرار

با من بگو تو از قصه ای ناب و جاده های ناهموار

با من بیا شاهپرک بانو

اینجا خیال تو گل داده تا هر روز

با من بیا به قله آرزوهای خفته

با من بیا که هنوز گلهای انتظار نشکفته

روزهای با تو بودن گذشت

کو تا سال نویی دیگر

من ماندم و دنیای خالی از تو

من ماندم حسرتی که موج می زند

در چشمان من برای تو

آری من از چشمان تو می خوانم

آری می دانم

آری سوختن برای منست

دردی  هست

و درمانی که سوختن منست

هزار بوسه زده لبانم بر آرزوی مرگ

اما چه سود که ماندنم

تاوان عشق منست

این نگاه عاشق کشت آه

تا همیشه رویای منست

تب کرده ای میان سکوت

این شعله ها که سر می کشد تا فلک زبانه اش

سهم من از نداشتن توست

غروب پر کشیده در آسمان بودنت

تحمل درد های رفتنت برای منست

پشت لبخندهای نیم بندم

نهان شده قلب عاشقم

این را تو می دانی و تو می خوانی

ترانه ای که می رود

تا نهایت این راه کور

تا کی حضور و سکوت و عبور

خدایا این چه تاوانی ست که ازآن منست

برای داشتن او

ترک خورده شیشه دلم 

من آخر در این میانه کی ام

زخمه زدی به قلب پراحساسم

به رنگ فریادم
 
این من و این تو ، هیهات هیهات

پشت سر خیمه ای از دردها

پیش رو  لبخندها

پشت سر خنجر فرو کرده به قلبم دست تو

پیش رو از برای آبرو  لبخندها

گذشت گذشت

من ماندم  زخمها و لبخندها

لبخند بزن ترانه غمگین من

به روی ماه آسمان بهار

می بارد از نگاه خمار عاشق کشت

سراسر باران انتظار

زخمه بزن به جان من اما

لبخند بزن به لحظه های سر آمده ای

که نامش تا همیشه میلرزاندم

لعنت بر این انتظار

یخ کرده جان بودنت در سرمای خواستنی دیوانه وار

من بوده ام آری من

تکرار تکراری ترین لحظه های روزگار

اما تو را خواسته ام

تویی که همیشه ترانه ای بوده ای

در لحظه های پایکوبی انتظار

برخیز ترانه من

تنها بهانه من

تنها یک قدم مانده تا پایان این شب و مرگ انتظار


عمریست با خیال تو سر می کنم

لحظه ها گذشت و من صبر کردم

خمیده شد تنم از دوریت اما

زخم زدم به نومیدی و از نداشتنت دیده تر کردم

مو سپید شد در آسیاب زمان

من خویشتن را برای تو فراموش کردم

لحظه لحظه انتظار داشتنت

من باز هم میان بودن و خیال لحظه ها را غرق کردم

صبحی شد و نیامدی چون صبح های دیروزی

امروز به نیت آمدنت کفن به تن کردم

پیغام دیشبت در عالم خواب اما

نه دیگر نمی شد اینبار نیامدنت را باور کردم

عمرم سپری شد برای تو خیالی نیست

افتخار می کنم که لحظه های رفته را با عشق سپری کردم

تعداد صفحات : 31